نهالستان

۱۴۰۳ فروردین ۱, چهارشنبه

اقتصاد ایران و روایت مردم ایران : اوضاع اکنون چگونه است؟

وضعیت اقتصادی کشور وارد روندی شده است که دست‌کم از پایان جنگ ایران و عراق تا کنون سابقه نداشت.

از منظری که می‌خواهم تجربیات و دانسته‌های خودم را با شما در میان بگذارم ضرورت داشت نهایت دقت را برای انتخاب تک تک کلمات پاراگراف کوتاه بالا به کار ببرم. چون حساسیت ویژه به بی‌دقتی فراگیر در این خصوص دارم. چون فقط مخالف سیستمی نیستم که متهم اصلی است. منتقد سرسخت روایت مردمی هم هستم که طی این سالها مدام در کوچه و بازار و در هر جمعی نظر آنها را شنیدم.

تجربیات شخصی من از وضعیت اقتصادی ایران بعد از پایان جنگ ایران و عراق شکل گرفت. از آن تاریخ به بعد وارد بازار کار شدم. در همه این مدت برای شرکت‌ها و صنایع مختلف فعالیت نرم‌افزاری می‌کردم. با عدد و رقم سر و کار داشتم. از نزدیک شاهد فراز و فرود این شرکت‌ها و همینطور سطح زندگی بخشی از جامعه بودم که مستقیماً با آنها سر و کار داشتم.

اقتصاددان‌ها برای تحلیل وضعیت اقتصادی نیاز به آمار و ارقام قابل استناد دارند. به تعبیر عامیانه عدد و رقم برای اقتصاددان جنبه ناموسی دارد. اما اعلام آمار دقیق و علمی و قابل استناد برای نهادهای متولی نظام مقدس هم ظاهراً یک مسئله ناموسی است. گویا مصمم هستند حتی برای یک بار هم عدد و رقمی ارائه نکنند تا دست‌کم با اظهارات قبلی خودشان سازگار باشد. تقریباً امر محالی است کارشناسی اوضاع اقتصادی ایران را تحلیل کند و در تحلیل خود این نکته را یادآور نشود که آمار نهادهای متولی فاقد حداقلی از انسجام است و چندان قابل استناد نیست.

بر نهادهای این نظام حرجی نیست. چنین انتظاری هم از آنها درست نیست. در هر کشوری آمار و ارقام شفاف را نهادهای مستقل استخراج می‌کنند. در حکومت دینی ایران اصول دین هم مستقل ار منویات و مصلحت نظام نیست. و اتفاقاً "عدم شفافیت" یکی از مصلحت‌های مهم نظام با انبوه نهادهای پرخرج و غیرقابل نظارت است. 

به عبارت دیگر حتی اگر نهادهای رسمی وظیفه خود را درست هم انجام بدهند باز هم قادر نخواهند بود واقعیت‌های اقتصاد کشور را منعکس کنند. در چنین شرایطی یکی ار بهترین منابع خود مردم است که آثار پسرفت و پیشرفت اقتصاد کلان را به فاصله کوتاهی در زندگی خود حس می‌کنند.

اما به نظر می‌رسد برای بدنه جامعه ایران هم بیان شفاف اوضاع یک مسئله ناموسی است. گوئی گناه کبیره است که حتی یک نفر هم به شما بگوید وضع او نسبت به چند سال گذشته اندکی بهتر شده است. سالهاست هر روایت مردمی در هر محفلی حاکی از شرایط دشوار و حتی فلاکت‌بار اقتصادی است. گاهی گفتگوهای خودمانی هم جنبه آزاردهنده پیدا می‌کند. هر گونه اعتماد را از بین می‌برد.

تجربه شخصی من ناامیدکننده است. طی این سالها شاهد شِکوِه کسانی از شرایط دشوار اقتصادی خودشان بودم که از نزدیک آنها را می‌شناسم و می‌دانم بحمدالله وضع خوبی دارند و نسبت به گذشته وضع آنها بهتر هم شده است. بعضاً از گرفتاران واقعی کمتر چنین چیزی دیدم. دوستانی را از نزدیک دیدم که در شرایط سخت اقتصادی بودند و یا کار خود را از دست دادند، اما کمتر از برخورداران آه و ناله می‌کردند.

با این حساب اگر همین امروز یک روزنامه‌نگار اقتصادی بخواهد وضع اقتصاد کشور را از طریق گفتگو با مردم برآورد کند و سراغ من هم بیاید و بپرسد فلانی تو سالهاست در تهران زندگی می‌کنی و جزو طبقه موسوم به متوسط این شهر محسوب می‌شوی، اکنون اوضاع اقتصادی خودت چطور است؟ وضعیت کُلّی را چطور برآورد می‌کنی؟ من که آروزی چنین سؤالی دارم و دل پُری هم دارم در جواب به تعبیر سعدی تیغ زبان برخواهم کشید و قبل از هر چیزی زیرآب هر چه نظر مردمی است را خواهم زد.

به او خواهم گفت اگر از توریست‌های بسیار مرفه ایسلندی که به جزیره بالی در اندونزی می‌روند، و عموماً نام پایتخت ایران را هم نمی‌دانند، در خصوص وضع اقتصادی مردم ایران سؤال کند، هر نتیجه‌ای حاصل شود قابل استنادتر از آن خواهد بود که امکان مصاحبه با دهها خانوار ایرانی را داشته باشد.

اما اکنون مطمئن هستم وضعیت ویرانگر فعلی با نظرداشت جمیع جهات همان چیزی است که همواره و عموماً طوطی‌وار حرف آن نقل هر محفلی بود. در این نوشته قصد دارم با ذکر چند مثال بسیار روشن همین مسئله را با شما در میان بگذارم. اما پیش از آن لازم است بگویم چرا در خصوص نظر مردم ایران چنین فکر می‌کنم.

***

متاسفانه این نگاه من ریشه قدیمی دارد. شاید یک تجربه شخصی کم‌نظیر از جامعه‌ای که به اندازه کافی می‌شناسم بهتر مسئله را بیان کند. حدود چهل سال پیش "نعمت" جنگ ویرانگر ایران و عراق به تازگی نصیب نظام مقدس شده بود. دانش‌آموز دبیرستان فردوسی اورمیه بودم. مدرسه تعطیل شده بود و با دوستان به سمت خانه می‌رفتیم. سر راه صدای رادیو از یک دکّه روزنامه‌فروشی توجه‌ام را جلب کرد. رادیو اورمیه در خصوص بهداشت برنامه داشت. مجری برنامه گفت به روستای بالانج آمدیم تا با جوانان بالانجی در خصوص بهداشت دهان و دندان و میزان استفاده از مسواک صحبت کنیم. همین که حرف از بالانج به میان آمد حب‌الوطن کار خود را کرد. متوقف شدم تا صحبت همه را گوش کنم.

مجری از جوانان در خصوص میزان استفاده از مسواک سؤال کرد. تا سال 1355 ساکن بالانج بودم و همانجا مدرسه ابتدائی رفتم. صدای اغلب بچه‌ها را شناختم. بدون استثناء همه آنها در جواب سؤال مِنّ‌ومِن کردند. طبعاً حضور پرسنل رادیو و دم و دستگاه‌های عجیب غریب آن فضا را سنگین کرده بود، اما حرف چندانی هم برای گفتن نداشتند.

به یک‌باره صدائی شنیده شد مبنی بر اینکه به فلانی راه دهید می‌خواهد صحبت کند. آن شخص پسرعمّه من بود. خانواده عمّه در اشل اقتصاد روستائی برخوردار محسوب می‌شدند. مغازه و زمین کشاورزی به اندازه کافی داشتند. پسرعمه هم آدم سرزبان‌داری بود. چند سال از من بزرگتر بود و به تازگی دیپلم گرفته بود.

پسرعمه بنده برعکس بقیه با عدد و رقم و اعتماد به نفس درخورتوجهی شروع به صحبت کرد. گفت من از یک خانواده کشاورر هستم. در اینجا همه ما روستائی و کشاورز هستیم. مسواک اکنون فلان قیمت است. خمیردندان بهمان قیمت است. بعد گفت من از شما سؤال می‌کنم. یک روستائی در این شرایط سخت اقتصادی هزینه مسواک و خمیرداندان را چگونه تهیه کند؟

همین که این صحبت به میان آمد گوئی همه در دل گفتند جانا سخن از زبان ما می‌گوئی. تا دقایقی قبل نطق اغلب بچه‌ها کور بود. اکنون به همدیگر فرصت نمی‌دادند. ولوله‌ای به پا شد که بیا و ببین. می‌گفتند اوضاع خراب است و هزینه‌ها بالاست و کسی هم رسیدگی نمی‌کند و هزار درد بی‌درمان داریم و این میان همین مسواک را کم داشتیم که رادیو سراغ ما آمده است.

در ادامه خبرنگار رادیو گزارش خود را جمع‌بندی کرد. معلوم شد اوضاع اقتصادی علت‌العلل همه مشکلات و از جمله مسواک نزدن جوانان بالانجی است. و در پایان اتاق فرمان و امپکس و نودال و واحد حمل‌ونقل همه از یکدیگر برای تهیه این گزارش خوب و روشنگر تشکر کردند.

ناگفته پیداست که ریشه مسائلی از این دست در آموزش است. اتفاقاً رژیم قبلی کارکرد خوبی در این زمینه داشت. خیلی از انقلاب نگذشته بود. بالانح به عنوان مرکز محال بزرگ باراندوزچای از دهه چهل شمسی یک درمانگاه مجهز و بزرگ داشت. همیشه یک پزشک پاکستانی و یا هندی در آنجا مستقر بود. خانه بهداشت بالانج چندین کارمند داشت. مدام به مردم و مخصوصاً به خانم‌ها مسائل بهداشتی را آموزش می‌دادند. از همه اینها که بگذریم بهداشت دهان و دندان راه‌های بسیار کم‌هزینه هم دارد.

بعدها که پسرعمه را دیدم سخن را با بد و بیراهی از طرف پدری او شروع کردم. گفتم مصاحبه را شنیدم. کاری به بقیه ندارم که حرف در دهان آنها گذاشتی. ولی تو یکی واقعاً مشکل تهیه خمیردندان و مسواک داری؟ یعنی اگر الان یک کامیون مسواک و خمیردندان مجانی به اهالی واگذار شود مردم بالانج سلطان سلامت دندان می‌شوند؟

***

بیش از صد سال است در اقتصاد رانتی و نفتی ایران نظراتی از این دست ترجیع‌بند هر توضیحی است. همین اندازه هم قابل اعتماد است. مسئله این نیست که وضع مردم چگون است، مسئله این است که گویا شِکوِه در هر شرایطی واجب کفائی است.

این رویکردِ مبتنی بر منفی‌بافی بی‌دلیل و حتی تقلیدی حقیقتاً آزاردهنده است. در طول فعالیت حرفه‌ای بارها از نزدیک شاهد بودم کسی تمام تلاش و روابط خود را به کار می‌بُرد تا در اداره‌ای و یا شرکتی استخدام شود. اما همین که استخدام می‌شد روضه شرایط سخت زندگی کارمندی وِرد زبان او بود. شگفت اینکه سالها بعد همین افراد بعضاً به هر دری می‌زدند تا پسر و یا دختر تازه فارغ‌التحصیل خود را در همان مؤسسه استخدام کنند. چقدر انتظار دارید حرف چنین افرادی جدی گرفته شود؟ مثل اینها که به هر کار سخت و حتی خطرناکی تن می‌دهند تا مهاجرت کنند. اما همین که در ینگه‌دنیا مستقر می‌شوند آه و ناله‌ها شروع می‌شود که در غرب خبری نیست و خوشا به حال شما که در وطن هستید.

دهها سال است تقریباً همه به یک اندازه و به هر مناسبتی از اوضاع وخیم اقتصادی می‌گویند و اینکه عنقریب همه چیز از کنترل خارج خواهد شد. گاهی مانند مثال مسواک آخرین حلقه معضل مورد بحث ریشه اقتصادی دارد. اما کسانی هم نباشند برای آن بلافاصله از وضع اقتصادی دلیل بیاورند، دیگرانی پیدا می‌شوند تا یادشان بدهند. شگفت اینکه این یاددهنده‌ها هم معمولاً از برخوردارترها هستند.

گاهی کسانی برای توصیف اینکه هر روز وضع از گذشته بدتر می‌شود تاریخ را هم جابجا می‌کنند. و بعد تحویل یکی مثل من می‌دهند که با او هم‌محل و فامیل و آشنا هستم. اخیراً به یکی از آشنایان گفتم اینکه اکنون وضع کشور چگونه باید می‌بود و من و شما چقدر باید امکانات داشتیم بحث دیگری است و بحث درستی هم هست. اما من هم از آن گذشته‌های رؤیائی که تو می‌گوئی خبر دارم. اهل یک محله بودیم و حتی به یک مدرسه می‌رفتیم. در همه فامیل و آشنا کسانی که ماشین شخصی داشته باشند انگشت‌نما بودند. کمتر خانه‌ای حمّام داشت. بعد گفتم دستکم از صفا و صمیمیت و صله رحم ایّام ماضی بگو که قابل اندازه‌گیری نباشد و داستان‌ها بتوان برای آن سرود.

این موضوع مختص این رژیم نیست. در سالهای 49 و 50 یعنی دوران طلائی اقتصاد ایران استاد باستانی پاریزی از شرایط اقتصادی استادان دانشگاه شِکوِه می‌کند. ایشان قبلاً دبیر بودند  و زمانی که این مطلب را می‌نویسند استاد دانشگاه هستند. در جواب این سؤال که چه چیزها ترقی کرده در کتاب از پاریز تا پاریس انتشارات امیرکبیر چاپ دوم صص ۴۵۰-۴۵۱ می‌نویسند :

«پریروز یکی از رفقا را دیدم که گفت فلانی، الحمدللّه که در مجله یغما خواندم ترقی کرده‌ای و استاد شده‌ای...فوراً به ياد حرفهای مرحوم بهار افتادم، زیرا وقتی فکر می‌کنم که از روزی که از فرهنگ به دانشگاه منتقل شده‌ام هنوز تقريباً حقوق همان عهد را می‌گیرم و از جهت معلوماتی هم نه تنها چیزی برخود نیفزوده‌ام...حق آنست که بگویم اندر این صندوق جز لعنت نبود...آدم وقتی متوجه می‌شود ۱۵ سال پیش در دوره دبیری خود می‌توانست پانصد متر زمین در عباس‌آباد به ده بیست هزار تومان بخرد و نخرید و امروز می‌بیند با عنوان استادی و دانشیاری دانشگاه همان زمین بیابان خدا را با پانصد هزار تومان نمی‌تواند بخرد بنابراین حق دارد بگوید: خیر قربان ما ترقی نکرده‌ایم، ترقی زمین کرده است که از متری سه تومان ظرف ۱۰ سال به متری ۳۰۰ تومان رسیده...ترقی آهن نبشی کرده که ظرف يک ماه یک كيلوى آن از ١٤ ریال به ۳۸ ریال رسیده نه کتابخانه استاد مینوی که قیمت آن بیست سال پیش همین بوده که امروز هست. ترقی آجر قزاقی کرده که هزاری به صد تومان رسیده نه پژمان بختیاری که ۲۰ سال پیش از رادیو همان پولی را می‌گرفت که امروز می‌گیرد. ترقی جناب «استاد بنا» کرده که ۱۵ سال پیش روزی ۸ تومان می‌گرفته و امروز ۵۰ تومان و با حقوق ماهیانه‌اش می‌تواند همه شماره‌های مجله یغما را يک جا بخرد و لای دیوار بگذارد! نه جناب "استاد باستانی پاریزی" که ۱۰ سال پیش در رتبه ۸ دبیری بود با ۱۸۰۰ تومان حقوق درخششی و امروز رتبه دانشیاری است با حقوقی تقریباً به ارزش همانقدرها.»

***

وقتی صحبت از اقتصاد ایران است همواره مقایسه با ترکیه هم به میان می‌آید. شاید برای یک ایرانی شنیدنی‌ترین مقایسه از طرف یک شهروند ترکیه باشد که برای چند سال در صنایع ایران سمت مهمی داشت. خوشبخنانه من چنین شانسی داشتم.

در صنایع نوشابه‌سازی با مدیرانی از کشورهای بحرین و پاکستان و ایرلند و ترکیه آشنا شدم که به عنوان نماینده شرکت‌های کوکا و پپسی در ایران کار می‌کردند. این مدیران چون نماینده شرکت مادر بودند به اسناد شرکت‌های تحت پوشش دسترسی کافی داشتند. نفوذ خوبی هم در میان سایر مدیران داشتند. بعضاً کسانی از کارکنان برای حل مشکل خود به آنها متوسل می‌شدند. این میان رابطه مدیران تُرک با پرسنل به مراتب بهتر بود. طبیعی هم بود. مشکل زبان در کار نبود. من هم با این مدیران بیشتر صحبت می‌کردم.

یکی از این مدیران تُرک اهل استانبول بود. سال 2009 با ایشان آشنا شدم. به ایران علاقه‌مند شده بود. کمی هم فارسی یاد گرفته بود. نظر ایشان نسبت به درآمد ایرانیانی که با آنها سر و کار داشت یکی از از ناب‌ترین مشاهداتی است که تا کنون شنیدم.

خود ایشان به دلار حقوق می‌گرفت. اما با دریافتی تمام رده‌های مدیریتی و کارمندی و کارگری آشنا بود. چون آدم مهربان و مردم‌داری بود کسان زیادی به او مراجعه می‌کردند و مشکلات خود را با او در میان می‌گذاشتند. ایشان هم به مرور شرایط را با ترکیه مقایسه می‌کرد. در آن تاریخ ترکیه در اوج رونق اقتصادی بود. ارقام را به لیر تبدیل می‌کرد. با احتساب قیمت سوخت و ایاب و ذهاب و مواد عذائی می‌گفت چنین درآمدی در استانبول هم رقم خوبی است. یک بار با لحن بسیار معناداری به من گفت وضع شما اینطور که می‌گویند هم بد نیست. خوب پول در می‌آورید. پس چرا همه ناراضی هستند؟

این سؤال و تعجب مدیر تُرک برای من به همان اندازه ماجرای مسواک در بالانج نمادین شد. آداب‌دانی به این مدیر آگاه خارجی اجازه نمی‌داد نزد یک ایرانی دیگر حرف اصلی دل خود را به زبان بیاورد. اما من تردید ندارم که حرف دل او را شنیدم. فی‌الواقع می‌گفت : «چه خبرتان است؟ چرا مدام غُر می‌زنید؟ مگر چقدر کار می‌کنید که این اندازه هم انتظار دارید؟ تازه درآمد بدی هم ندارید»

***

چرا چنین است؟ جز در مقاطعی مثل جنگ ایران و عراق میزان نارضایتی مردم و مشخصاً طبقه متوسط هیج تناسبی با وضعیت اقتصادی کشور نداشت. این مسئله به نظر می‌رسد دو دلیل اصلی دارد. غارت و دزدسالاری نهادینه شده و رشد اقتصادی مبتنی بر فروش منابع.

بنیانگذار سلسله پهلوی قبل از به قدرت رسیدن مستأجر بود. بعد از سلطنت نزدیک نصف نقدینگی ایران در حساب شخصی او بود. از دزدسالاری، خاصه در یک اقتصاد غیرمولد و مبتنی بر فروش منابع در هر کجای جهان همین برون تراود که در اوست. به ظن قوی اکنون در روسیه کشور اولیگارش‌ها و دزدسالاران هم وضع چنین است. به فاصله چند سال بعد از فروپاشی اتحاد شوروی تعداد میلیاردهای روسیه از بریتانیا مهد سرمایه‌داری هم بیشتر شد.

همین نگاه را بعدها پیش خودم بسط دادم. گاهی در این خصوص یادداشت می‌نوشتم و یا با دوستان خودم صحبت می‌کردم. به این نتیجه رسیدم فارغ از اینکه وضع چه میزان از مردم خوب و متوسط و یا بد است، اساساً این سؤال خطاست که بپرسیم چرا وضع بخشی از مردم خراب است سؤال درست این است که بپرسیم چرا بخشی از مردم وضع خوبی دارند. ما که در مجموع اقتصاد مولدی نداریم. انبوه مدیران نالایق و پرادعا هم سر کار هستند.

از همان سالها به این نتیجه رسیدم در ایران فقط طبقه فقیر سرجای خود نشسته است. نیک که بنگریم طبقه متوسط هم رانتی است. ثروت طبقه ثروتمند هم ناگفته پیداست که عموماً ناشی از زدوبندهای آنچنانی است. تنها گروهی که بیشترین حقیقت را از اوضاع اقتصادی خود به ما می‌گویند ضعیف‌ترین و آسیب‌پذیرترین اقشار جامعه هستند. بقیه عموماً شاکی هستند. چون معتقدند در کشوری با این همه منابع وضع آنها باید خیلی بهتر می‌بود. معتقدند کیک یامفت ثروت کشور عموماً نصیب از ما بهتران می‌شود.

اما اکنون همان اتفاقی افتاده است که در زمان جنگ ایران و عراق افتاد. در آن تاریخ تقریباً همه منابع ثروت ایران صرف جنگ دو رژیم ایران و عراق شد. کار به جائی رسید که داشتن یک ماشین پیکان برای خیلی‌ها آرزو بود. برای کسانی هم که داشتند سرمایه‌ای نظیر طلا بود. هر روز بر قیمت آن افزوده می‌شد. اکنون هم رانت نفتی به زحمت کفاف خرج و مخارج رژیم و انبوه اعوان و انصارش را در داخل و خارج می‌دهد. فقرا فقیرتر می‌شوند. رانت چندانی برای تقسیم باقی نیست. طبقه متوسط ایران هم با همان سرعت دوران جنگ ایران و عراق و شاید هم بیشتر به سمت فقر می‌رود.

***

اقتصاد ایران از دهها سال گذشته به درآمد نفتی اعتیاد عادی داشت. اما طی هشت سالی که رژیم تصمیم گرفت محمود احمدی‌نژاد را به عنوان رئیس‌جمهور خود نصب کند، این اقتصاد به یک معتاد تزریقی بدل شد. صدها میلیارد دلار درآمد نفتی در یکی از بی‌کفایت‌ترین و ناکارآمدترین و فاسدترین دوران مدیریت اجرائی کشور صرف کارهای پوپولیسی معجزه هزار سوم شد. قیمت دلار در عمده این سالها زیر هزار تومان بود.

عکسی که برای این نوشته انتخاب کردم مربوط به کیلومتر اتومبیل من هیوندائی سوناتا مدل 2009 است. برای پرهیز از هر گونه مشکلات فنی و ماندن در راه معمولاً بیش از چهار سال یک ماشین را نگه نمی‌دارم. پیکان و پراید و پژو و هر ماشینی که داشتم همواره صفرکیلومتر و از شرکت سازنده یا واردکننده خریدم. سر موعد از تعویض روغن عادی تا سرویس‌های متداول به نمایندگی‌های مجاز مراجعه می‌کنم. اقوام و آشنایان با رفتار من آشنا هستند. برای همین تا این تاریخ حتی یک بار هم در بازار ماشین نفروختم. قبل از آنکه تصمیم بگیرم ماشین جدیدی بخرم همیشه مشتری ماشین قبلی مشخص بود.

از سالها پیش به طور اتفاقی هر چهار سال یک بار وقتی رژیم رئیس‌جمهور خود را عوض می‌کرد من هم ماشین خودم را عوض می‌کردم. ماشین فعلی را هم مطابق روال گذشته ثبت‌نام کرده بودم. تابستان 88 و در روزهای اوج جنبش سبز شرکت واردکننده تماس گرفت و گفت ماشین آماده تحویل است. از بد حادثه درست مقارن با روزی بود که محمود احمدی‌نژاد را با هلی‌کوپتر به جمع عصاره‌ها در بهارستان بردند تا برای بار دوم سوگند یاد کند عوارض ناشی از فساد و بی‌کفایتی مدیریتی کشور را هر چه بیشتر با دلارهای نفتی پوشش خواهد داد.

در دهه پنجاه محمدرضا پهلوی سازمان برنامه و بودجه و تکنوکرات‌ها را مزاحم بلندپروازی‌های خود برای رسیدن به دروازه تمدن بزرگ می‌دانست و می‌گفت نیاز به مشاور ندارد. با دلار حدود چند تا تک تومنی کاری کرده بود که برای بعضی از ایرانیان زندگی در نیویورک و لندن ارزانتر از تهران بود. شاه‌پرستان هنوز از این دوران رانتی که دستاوردهای دهه چهل را هم برباد داد با افتخار یاد می‌کنند.

از این منظر محمود احمدی‌نژاد اشبه‌الناس به محمدرضا پهلوی است. در چند سال اول صدارت احمدی‌نژاد هم شاهد ترکیب ویرانگر رشد کم‌سابقه نقدینگی و سرکوب شدید قیمت دلار با انبوه درآمدهای سرشار نفتی بودیم. طبقه متوسط ایران ماشینی می‌توانست بخرد که بعضاً طبقه متوسط امریکا هم قادر نبود به این راحتی این همه دلار خرج خرید ماشین بکند.

من این ماشین را سال 88 با مالیات و سایر مخارج دقیقاً چهل و سه میلیون و پانصد هزار تومان خریدم. دلار حدود هشتصد تومان بود. بیش از پنجاه هزار دلار شد. در آن تاریخ قیمت جهانی این ماشین زیر 20 هزار دلار بود. اما سیستم تعرفه برای سرپا نگه داشتن دو کمپانی فاسد و ناکارآمد داخلی قیمت ماشین خارجی را به چنین قیمت کلانی رسانده بودند. با همه اینها روزانه چند صد ماشین از این نوع هیوندائی و بالاتر فقط در تهران نمره می‌شد. به قدری شماره‌گذاری زیاد بود که راهنمائی و رانندگی در محوطه شرکت واردکننده یک واحد ویژه برای نمره‌گذاری دایر کرده بود. از کارکنان آنجا سؤال کردم و می‌گفتند این عدد در سراسر کشور روزانه بیش از هزار ماشین است.

از منظر اقتصادی نکته جالب اینجاست که طبقه متوسط ایران در سال 57 از محمدرضا پهلوی و در سال 88 از محمود احمدی‌نژاد و دم دستگاهی که او را سر کار آورد بیشترین نفرت را داشت. در هیچ دورانی هم به اندازه دوران یکه‌تازی این دو قادر به خرید نبود. این خود یک نشانه از ماهیت رشد اقتصادی و ثروت در ایران است.

در اغلب کشورهای در حال رشد جهان وقتی قدرت خرید جامعه بالا می‌رود و فقر کاهش می‌یابد و طبقه متوسط گسترش پیدا می‌کند، مردم بعضاً سایر خطاهای حاکمان و حتی میل به تمامیت‌خواهی و فساد آنها را هم نادیده می‌گیرند. اما اقتصاد مبتنی بر فروش منابع و جولان ابرسارقان مناسبات خاص خود را دارد.

دولت احمدی‌نژاد در ادامه راه با تحریم و به تعبیر خودش با کاغذ پاره‌های قطعنامه مواجه شد. ریختن گونی گونی دلارهای تانشده به بازار و کنترل باسمه‌ای ارزش ریال دیگر مثل سابق ممکن نبود. ارزش پول در یک بازه زمانی کوتاه یک سوم شد. قیمت ماشین من بعد از چهار سال استفاده به دو برابر قیمت خرید رسید. ادامه داستان را هم می‌دانیم. واردات ماشین را محدود کردند. به مرور برای کسانی چون من نه توان تغییر ماند و نه گزینه‌ای در همان حد یافت شد.

اکنون کیلومتر همین ماشین به 299 هزار و 999 کیلومتر و 999 متر و 99 سانتی‌متر رسیده است. طی این سالها هرگز باورم نمی‌شد فقط یک سانتی‌متر با باشگاه 300 هزار کیلومتری‌ها فاصله داشته باشم. امروز اول فرودین 1403 قیمت این ماشین را یک سایت قیمت‌یابی به طور متوسط یک میلیارد و 350 میلیون تومان یعنی حدود 22 هزار دلار برآورد می‌شود. ممکن است روزی که شما این یادداشت را می‌خوانید قیمت دیگری برآورد شود. 

ماشین شخصی در همه جهان یک نماد از افزایش ثروت جامعه است. داستان همین ماشین خود به تنهائی قادر است خیلی چیزها را توضیح دهد. بعد از پانزده سال و در یک سانتی‌متری 300 هزار کیلومتر هنوز قیمت آن در ایران از قیمت جهانی زمان صفر بیشتر است. اما نکته مهم‌تر این است که اکنون برای پرداخت یک میلیارد و سیصد میلیون تومان به مراتب بیش از 43 میلیون تومان سال 88 مشکل دارم. خرید ماشین نو در همین حد دیگر یک رؤیاست.

کاش مسئله فقط همین بود. ماشین نیاز به نگهداری دارد. در هر پنجاه هزار کیلومتر و برای امنیت خودمان به طور مرتب بازدید می‌برم. مثلاً لوازم گیربکس اتوماتیک بعد از مدتی باید عوض شود. کابلهای برق و دینام و دسته موتور و خیلی از وسایل دیگر عُمر مفید محدودی دارند. لوازم معمولی در حال استهلاک مثل لاستیک و باتری هم جای خود دارد. از ابتدای سال 1401 تا کنون در نمایندگی‌های مجاز هیوندائی با فاکتورهای رسمی حدود صد میلیون تومان برای هزینه نگهداری اجتناب‌ناپذیر این ماشین هزینه کرده‌ام. از ثبات رویه سابق خودم کاملاً دور افتادم. به نگهداری خوب این ماشین فعلاً قانع شدم. اما هزینه نگهداری اصولی هم به کابوس هزینه‌ها تبدیل شده است.

ممکن است گفته شود اتومبیل شخصی یک کالای ضروری نیست. برای بررسی وضعیت اقتصادی مسکن مثال بهتری است. مسئله اینجاست که مسکن در ایران مثال خوبی نیست و عموماً وضعیت متفاوتی از جهان داشت. سالهاست بازار مسکن کمابیش محدود به فروش ملک قبلی و خرید ملک جدید است. دشوار بتوان کسی را یافت که با درآمد شخصی و بدون داشتن ملک قبلی بتواند مسکن جدیدی برای خود تهیه کند. در تهران حتی رهن و اجازه هم معضلی شده است. مهاجرت به حاشیه پایتخت روز به روز بیشتر می‌شود.

در مورد اتومبیل هم ممکن است گفته شود مثال ماشین کُره‌ای سوناتا کمی تند است و بهتر است برای بررسی قدرت خرید طبقه متوسط ایران قیمت دیروز و امروز خودروهای بسیار متداولی مثل پراید و سمند بررسی شود. این مثال را به خاطر اطلاعات نسبتاً دقیقی که دارم ذکر نکردم. اتفاقاً مثال بسیار خوبی است تا نشان دهد همه چیز در ایران چقدر رانتی است.

ماشین کُره‌ای در امریکا و مخصوصاً اروپا به زحمت ماشین طبقه متوسط محسوب می‌شود. آنها بیشتر ماشین ژاپنی و خاصه تویوتا استفاده می‌کنند. اما طبقه متوسط ایران پانزده سال پیش روزانه حدود هزار ماشین کره‌ای از همین نوع و بالاتر از آن را می‌خرید. با دلار زیر هزار تومان بیش از پنجاه هزار دلار برای آن پرداخت می‌کرد. چنین پولی در اروپا هم رقم درشتی است.

ماشین ایرانی هم چنین حکایتی دارد. پانزده سال پیش قیمت ماشین ایرانی معادل قیمت بهترین ماشین‌های خارجی بود. اما برای بسیاری از ایرانیان قابل خرید بود. اکنون یک جوان تازه فارغ‌التحصیل اگر در بهترین موقعیت تخصصی خود هم استخدام شود، یاز هم دشوار خواهد توانست حالا حالاها با اندوخته خود ماشین ایرانی بخرد.

بیست سی سال پیش نسل ما که چنین توانی داشت طبعاً تواناتر از نسل فعلی نبود. مشخصاً از دوران ویرانگر احمدی نژاد مثال زدم که دولت ابرسارقان بود. وضع سیاسی و فساد و سرکوب همیشه همین بود. تفاوت ماجرا در میزان رانتی است که دیگر خبر چندانی از آن نیست تا سطح زندگی طبقات رانتی خود را هم تقویت کند.

***

مهاجرت گسترده و باورنکردنی پزشکان یک مثال روشن و نمادین دیگر است. سال 94 یعنی نُه سال پیش مطلبی در نقد اشرافیت پزشکی نوشتم. استدلال کردم سیستم درمانی ایران زیر تیغ یک طبقه بسیار ثروتمند پزشک است که همه چیز را در انحصار خود گرفتند. در همه جا هم نفوذ دارند. دولت هم از پس آنها بر نمی‌آید. در انتهای یادداشت نوشتم به نظرم فقط پزشکان جوان می‌توانند ما را از دست این اشرافیت طلبکار و انحصارطلب نجات دهند. به طنز آنها را پرولتاریای پزشکی نامیدم. چون انحصارطلبی اشرافیت پزشکی به مرور دامنگیر پزشکان جوان هم شد.

این استدلال من بر یک فرض استوار بود. در میان متخصصان ایرانی کمترین تمایل به مهاجرت میان پزشکان بود. متاسفانه خیلی از مهندسان سالهاست به اردوی بیکاران پیوستد. اما پزشکان همیشه کار و درآمد و موقعیت خوبی داشتند. جایگاه اجتماعی آنها محفوظ بود. احتمال ثروتمند شدن آنها هم همیشه فراهم بود. در عین حال در کشورهای دیگر مدارک پزشکی به راحتی قبول نمی‌شود.

اما اکنون موج مهاجرت پزشکان جوان باورنکردنی است. این مهاجرت‌ها هم کمترین ارتباط را با اوضاع سیاسی کشور و شدت سرکوب‌ها دارد. وضع سیاست و سرکوب مخالفان همیشه همین بود. اما اکنون اگر پای صحبت یک پزشک جوان بنشیند همان چیزی را به شما می‌گوید که بهترین مهندسان کشور از سالها پیش می‌گفتند. به شما خواهد گفت چقدر و چند سال باید کار بکنم تا بتوانم یک آپارتمان کوچک بخرم و یا مطب برای خودم تهیه کنم؟

این در حالی است که مریض در ایران نه تنها کمتر نشده است، بلکه بیشتر هم شده است. طبعاً نیاز به پزشک و بازار کار پزشک هم بیشتر شده است. مهندسان سالهاست که دیگر چنین امکانی ندارند. پس چرا پزشکان هم چشم‌انداز آینده را برای تأمین حداقل‌های زندگی تیره می‌بینند؟ چون هیچ وقت منشا اصلی ثروت در ایران کار و تلاش و حتی تخصص نبود.

از هر منظر دیگر هم نگاه کنیم باز به همین نتیجه می‌رسیم. مثلاً افزایش ناگهانی قیمت سوخت و تاثیر آن بر ترافیک شهری هم تابع قواعد عادی اقتصادی نیست. قیمت سوخت در همه کشورهای جهان بلافاصله تاثیر محسوس خود را نشان می‌دهد. در ایران از تیر 96 سهمیه‌بندی سوخت شروع شد. قیمت هر لیتر بنزین سهمیه‌ای 100 تومان و بنزین آزاد 400 تومن اعلام شد. سال 89 طرح هدفمندی یارانه‌ها اعلام شد. هر لیتر بنزین سهمیه 400 تومان و بنزین آزاد 700 تومن اعلام شد.

اما در کش و قوس اجرای این پروژه و ارائه کارت هوشمند سوخت که به نظر من و از منظر فنی یکی از شاهکارهای مهندسی در ایران و بلکه در جهان بود، برای مدتی فقط بنزین سهمیه‌ای ارائه می‌شد. خبری از بنزین آزاد نبود. با کمال تاسف تاریخ این بازه زمانی کوتاه را به یاد ندارم. در اینترنت هم چیزی نیافتم. اما درست در همین بازه بود که آشکارا خیابان‌های تهران خلوت شد. بعداً که بنزین 700 تومانی به دلخواه قابل تهیه شد، همه چیز به شرایط عادی برگشت.

در یک بازه نه چندان طولانی قیمت بنرین هفت برابر شد. در آن تاریخ 700 تومان با قیمت جهانی بنزین خیلی فاصله نداشت. چنین اتفاقی در هر کشور دیگری مردم را به استفاده کمتر از وسیله نقلیه شخصی وا می‌داشت. اما در ترافیک شهری و مسافرتهای بیرون شهری ایران هیچ تاثیری محسوسی نداشت.

در آن تاریخ به این مسئله سخت حساس بودم و خوشبخانه با چندین مدیر مالی و کارشناس اقتصادی همکاری می‌کردم. مدام همین مسئله را با آنها در میان می‌گذاشتم. در اولین تعطیلات با بنزین 700 تومانی جاده تهران رشت به همان نسبت بنزین 100 تومانی پُر از ماشین بود. ماشین‌ها هم بنز و بی‌ام‌دبلیو نبودند. عموماً ماشین ایرانی بودند.

جواب همه این سؤالها به نظر من همان است که در این مطلب آمد. منشاء اصلی ثروت در ایران معاصر هرگز کار و تلاش و حتی تخصص نبود. ریشه در فروش منابع داشت. اکنون که از آن رانت خبری نیست، فقیر به مراتب فقیرتر و طبقه متوسط هم به سرعت در حال اضمحلال است. روایت مردم ایران از تنگنای اقتصادی کشور دیگر مثل گذشته نیست.

۱۴۰۲ دی ۱۱, دوشنبه

ائشید عاباسقلی، گلشیفته لبه‌دار قویوب

بعد از دریافت جایزه صلح نوبل خانم نرگس محمدی مهمانی رسمی شام نوبل به میزبانی پادشاه نروژ برگزار شد. حاشیه این مهمانی به یک بحث گسترده در محافل ایرانی دامن زد. در این مهمانی خانم گلشیفته فراهانی میکرون دست گرفت و گفت قصد دارد دربند پروتکل‌ها نباشد. بعد ادامه داد ما ایرانیان و یا به تعبیر خودش ما پرشین‌ها اهل پروتکل‌شکنی هستیم.

سپس به همراه مژگان شجربان آهنگ "امشب شب مهتاب حییب‌ام را می‌خوام، حییب‌ام اگر نیست عزیزم را می‌خوام" را خواندند و با بشکن دم گرفتند. اینکه این آهنگ و مخصوصاً شعر آن در آن فضا چه جایگاهی داشت و کار گلشیفته فراهانی چقدر درست و یا نادرست بود موضوع این نوشته نیست.


سالهاست اخبار چهره‌های معروف و مهاجر ایرانی عموماً حاکی از دسته‌گُلِ جدیدی است که به آب دادند. از کسانی مثل شاهین نجفی و محسن نامجو و گلشیفته فراهانی خیلی نباید منتظر خبر موفقیت هنری بود. هر چه هست حاشیه است. و بعضی از این حواشی حقیقتاً زننده است. بهتر است حتی گوش انسان در معرض اخبار چنین اشخاصی قرار نگیرد.

جمله‌ای به لنین در نقد مهاجران روس منتسب است. می‌گوید روس‌ها در مهاجرت نه چیزی را فراموش کردند و نه چیزی آموختند. در مورد ایران فقط باید آرزو کرد مهاجران شاهین نجفی نشوند.

شاهین نحفی وقتی در ایران بود و حتی سال‌های اول که از ایران رفت، خوب می‌خواند. اشعار بحث‌انگیری می‌نوشت. در ضمن صدای گیرائی هم دارد. اما اکنون به یک فحاش تمام‌عیار بدل شده است. اخیراً و در حمله به مخالفان آش پاچه‌ورمالیده‌گی شاهین نجفی چنان شور شد که حتی عروس فرح دیبا هم به او تذکر داد.

محسن نامجو وقتی از ایران رفت نه تنها راه جدیدی نیافت، بلکه به فاصله اندکی از هر آنچه داشت هم تهی شد. مثلاً کاری به سبک سرژ گنزبور و جین برکین در آهنگ "Je t’aime...moi non plus" خواند. این آهنگ زیبای فرانسوی به تعبیر عامیانه صحنه هم دارد. صدای معاشقه و آه و ناله‌ی در آستانه اُرگاسم بخشی از این آهنگ است. نامجو هم چنین کاری کرد. اما حاصل کار او فقط ابتذال بود. مرد خراسانی تازه به پاریس‌رسیده برای فتح قله‌های هنری پُست‌مدرن زیادی عجله داشت. در آن تاریخ چند کار مشترک با گلشیفته فراهانی خوانده بود. اگر این آهنگ را هم با گلشیفته می‌خواند همه چیز دست می‌شد.

گلشیفته فراهانی هم وقتی به خارج رفت چپ و راست مرتکب اقداماتی از این دست شد. ابتدا ‌گفت ملاحظه طرفداران خود را خواهد کرد. اما یکی دو سال بعد از هنرپیشه‌های ناف پاریس هم سبقت گرفت. با همه اینها ماجرای پروتکل‌شکنی او به بحث‌هایی دامن زد که باید از زوایای مختلف به آن پرداخت. شخصاً هم به بحث پروتکل‌ها علاقه دارم.

***

به نظر می‌رسد در مراسم شام نوبل گلشیفته فراهانی بیشتر جوگیر شد. فی‌البداهه موضوع پروتکل‌شکنی را به زبان آورد تا در ادامه بشکن خود را بزند و فیلم آن را پخش کند. از آن حرف‌های یلخی و الله‌بختکی و نماد ایرونی‌بازی در ناف خارجه بود. چیزی نظیر جوگیر شدن احمدی‌نژاد در اولین سفر او به نیویورک بود که هاله نور دید. حتی در درون سیستم هم یک آیت‌الله به احمدی‌نژاد تذکر داد دروغ گناه بزرگی است.

گلشیفته هم منتقدان زیادی داشت. به نظر می‌رسد مخالفان او از موافقانش هم بیشتر بود. اما کسی از گلشیفته نپرسید مگر ما ایرانی‌ها چقدر پروتکل داریم؟ چقدر در درون این پروتکل‌های رسمی زندگی کردیم که امروز کسی از ایران در چنین سطحی اقدام به پروتکل‌شکنی بکند؟

پروتکل شکستن در هر زمینه‌ای سهل و ممتنع است. زمانی بامزه و ماندگار است که شکننده تسلط کافی به پروتکل‌ها داشته باشد. ده‌ها بار در درون آن پروتکل‌ها زیسته باشد. وگرنه خیلی زود ممکن است به ورطه آداب‌ندانی و بی‌ادبی بیفتد. دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم، چنین کارهائی ارتباط مستقیم به جامعه‌ای هم دارد که فرد از آن آمده است.

سال 2016 نوبل ادبیات را به باب دیلن امریکائی دادند. دیلن وقعی به هیچ پروتکلی نگذاشت. تا مدت‌ها جواب تلفن کمیته ادبی نوبل را هم نمی‌داد. اینکه دیلن چه دردی داشت بحث دیگری است. اما پشت آن همه تحویل نگرفتن‌ها و نوبل کیلوئی چند گفتن‌ها، این هم بود که دیلن از جهان انگلیسی‌زبان بود و قبلاً در همین جهان همه افتخارات را کسب کرده بود. نوبل هم در نهایت یکی از موفقیت‌های او بود.

فوتبال جزیزه بریتانیا چندان در بند بازی‌های جهانی نبود و دیر به فیفا پیوست. وقتی هم پیوست شرط گذاشت که ولز و اسکاتلند و انگلند و ایرلند شمالی باید عضو فیفا باشند. فیفا هم پذیرفت. کدام کشور دیگر می‌توانست این همه برای فیفا تاقچه‌بالا بگذارد؟ و کدام کشور دیگر می‌تواند این اندازه از خود مطمئن باشد که رسماً چهار تیم ملی به جهان معرفی کند؟

گلشیفته فراهانی طوری در اسلو می‌گوید ایرانی اهل پروتکل‌شکنی است که گوئی ایران یکی از منابع مهم تدوین این پروتکل‌ها در جهان است. ایرانیان هم چپ و راست نوبل و جوایز معتبر جهانی می‌گیرند. و اکنون دختری از کهن‌دیار پروتکل‌ها خسته از آن همه آداب تکراری دربارها تصمیم به خرق عادت گرفته است.

شگفت اینکه هر دو بار هم که جایزه صلح نوبل به ایران تعلق گرفت، ربطی به گسترش صلح در جهان نداشت. برای مبارزه با بدبختی‌ها و عقب‌ماندگی‌های کشوری بود که هنوز دختران آن برای آموزش رانندگی اجازه ندارند به تنهائی سوار ماشین یک مرد نامحرم بشوند.

پروتکل‌شکنی در سطح جهان که جای خود دارد، ایرانی سالهاست از بعضی پروتکل‌های جاافتاده جهانی در داخل کشور هم جا مانده است. انزوا مهمترین دلیل این وضعیت است. بیش از چهل سال است ایران بیرون زمان ایستاده است. انزوا در تارپود کشور تاثیر خود را گذاشته است.

آثار انزوا از جهان را حتی در تولید نرم‌افزار ایرانی هم می‌توان دید. از ابتدای دهه هفتاد شرکت‌های ایرانی نرمافزارهای خود را با آخرین دستاوردهای کمپانی‌های غربی می‌نوشتند، اما همه چیز در اسارت طرز فکر محلی بود. نرم‌افزار ایرانی زبان انگلیسی را هم درست و درمان ساپورت نمی‌کرد. شرکتهای فارسی‌زبان افغانستان علی‌الاصول باید نرم‌افزارهای ایرانی را به هر محصول دیگری ترجیح می‌دادند، اما انتخاب نمی‌کردند. چون می‌خواستند با دیگران هم همکاری کنند. انزوا چنین آثار مخربی داشت و دارد.

***

یکی از این جاها که انزوا از جهان تاثیر خود را به وضوح نشان می‌دهد سالن‌های کنسرت است. شنیدن کنسرت و تشویق در همه جهان آداب دارد. اما این آداب در بهترین سالن کنسرت تهران عموماً رعایت نمی‌شود. با هیچ آدابی سازگار نیست. تناسبی با استاندارهای جهانی ندارد. نوازنده غیرایرانی را کاملاً به اشتباه می‌اندازد. اگر روزی این نوازندگان خاطرات خود را از اجرا در تهران بنویسند، به ظن قوی اشاره خواهند کرد که در طول کنسرت چیزی از نظر مستمعان دستگیرشان نشد. چون به‌هنگام و نابهنگام بلند می‌شدند و دست می‌زدند.

سال 94 الکساندر رودین نوازنده بنام ویولنسل به تهران آمده بود. قبل از شروع کنسرت در اقدامی به نظر من بجا، و به زبان نه چندان بی‌زبانی، از بلندگوی سالن مطلبی با این مضمون اعلام شد که شما را به خدا دم به ساعت دست نزنید و روی اعصاب نوازنده راه نروید. تذکر مؤثری بود.

هنرمند ایرانی که مخاطب جهانی ندارد و در همین انزوا رشد کرده است، حتی قادر به خلق پروتکل محلی هم نشده است. کنسرت‌های استاد آواز مرحوم محمدرضا شجریان چنین بود. خواننده و مخاطب هر کدام درحال و هوای خود بودند. آداب جا افتاده‌ای در کار نبود. در چنین فضائی اتفاقی نظیر کنسرت ساری هم دور از انتظار نیست که شجریان وسط کنسرت قهر می‌کند و می‌رود. ارتباط شجریان و مخاطب شجریان به اندازه ارتباط مداح درجه سه حرم امام رضا با زائران، حاوی پروتکل‌هایی نبود که به یک رابطه زنده و دینامیک منجر شود.

برای مقایسه ابتدا کنسرت الأطلال ام‌کلثوم افسانه‌ای را روی یوتیوب ببینیند. همه حواس خود را روی اجرای ام‌کلثوم و نوازنده‌های سولو و همینطور عکس‌العمل متسمعان بگذارید. بعد از این همه سال دیدن چنین ارتباط زنده‌ای همچنان لذت‌بخش است. ام‌کلثوم پروتکل‌های شخصی هم داشت. ابتدا روی صندلی می‌نشست تا ارکستر مقدمات را بنوازد. بعد بلند می‌شد و با دستمال نمادین در درست به سمت میکروفن می‌رفت و سالن به وجد می‌آمد.

حال یک کنسرت شجریان را ببیند، البته اگر بتوان تا انتها دید. از ارتباط متقابل خواننده و مردم عموماً چیزی دستگیر نمی‌شود. تنها پروتکل جاافتاده انتظار مستمعان برای پایان کنسرت است تا مرغ سحر را طلب کنند و با آن دم بگیرند. این در حالی است که بخش بزرگی از صاحبنظران اتفاق نظر دارند مرحوم شجریان یکی از بزرگترین استادان آواز منطقه بود.

برای موضوع پروتکل از موسیقی مثال می‌زنم چون جهانی‌ترین پدیده است. کنسرت هم به شکل امروز و در سالن‌های کنسرت در فرهنگ ما سابقه نداشت و مثل خیلی از پدیده‌های دیگر از غرب آمد. علیالاصول آداب آن هم باید با آنچه در بقیه جهان جاری است تناسبی میداشت که ندارد.

گاهی در یوتیوب کنسرت‌های موسیقی آذربایجان را می‌بینم که در باکو اجرا می‌شود. تماشاگران باکوئی در سطح جهانی آداب شنیدن و تشویق را می‌شناسند. پس چرا با این همه اشتراکات تاریخی و فرهنگی در تهران از این خبرها نیست؟ جواب ساده است. مردم باکو طی دهها سال گذشته یاد گرفتند، آموزش دیدند. با دیگران و خاصه با ملت آداب‌دان روس در ارتباط بودند.

ایران هم اگر از جهان منزوی نبود همین بود. نوشته کوتاه گلها و برگها از آقای محمد قائد در خصوص معرفی آرشیو مجلات قدیمی ایرانی است. برای علاقه‌مندان قطعاً گنجینه خوبی است. ایشان در انتهای مطلب لینک و تصاویری چند از نشریه چنگ را گذاشتند. در این لینک گم‌شده‌ای را یافتم که سالهاست دنبال آن بودم.


مجله حاوی مطلبی با عنوان " آداب کنسرت شنیدن " به قلم روح‌الله خالقی است. مرحوم خالقی سال 1335 و نزدیک هفتاد سال پیش به شکل ساده و روان برای خواننده ایرانی استدلال می‌کند کنسرت دیدن هم آدابی دارد و باید این آداب را فرا گرفت. در ادامه هم بخشی از این آداب را تشریح می‌کند. در بند هفت به وضوح می‌گوید اگر از یک قطعه لذت نبردید الکی دست نزنید. اما دریغا و دریغا که سیاهچاله انزوا روند این آموزش‌ها را کُلّهم بر باد داد.

***

ایرانی سالهاست فرصت یادگیری بعضی پروتکل‌ها و آداب بدیهی جهانی را هم از دست داده است. ایرانی آداب و پروتکل جاافتاده برای کنسرت استاد آواز خود هم ندارد. حال چطور اهل شکستن پروتکلی باشد که هنوز درست و حسابی هم آن را یاد نگرفته است؟ در همین مورد خاص شام نوبل هم چنین بود. موافقان و مخالفان کار گلشیفته حتی چندان دربند این نبودند تا بدانند کدام پروتکل رعایت نشده است.

از یک دوست روزنامه‌نگار و آگاه پرسیدم گلشیفته کدام را پروتکل را شکست. ایشان به نقل از رفقای خود که در مراسم بودند گفت اتفاقاً شاه و خانواده سلطنتی نروژ از پرفورمنس کار گلشیفته و دوستانش خوششان آمده بود. اما در چنین مراسمی و در حضور شاه یکی از مهم‌ترین پروتکل‌ها فیلم نگرفتن است. هر فیلمی از مراسم حتماً باید با کسب اجازه باشد. احیاناً اگر عشق دوربین هم کسی را ذوق‌زده کند، و طاقت از دست بدهد، دیگر نباید آن را در شبکه‌های اجتماعی پخش کند.

سال 2017 فدریکا موگرینی برای مراسم تحلیف به مجلس این نظام منزوی از جهان آمد. عصاره‌های مجلس فی‌البداهه مافی‌الضیمر خود را بیرون ریختند و برای سلفی گرفتن با موگرینی معرکه‌ای تاریخی راه انداختند. چه بسا بعضی از آنها در آن لحظه فکر می‌کردند کار غیررسمی‌شان بامزه است و اساساً متوجه حقارت خود نبودند. همان موقع یکی از مقامات جهان‌دیده‌تر نظام آرزو کرد مجلس یک واحد اموزش پروتکل رفتار و اخلاق جمعی برای نمایندگان تدارک ببیند تا دیگر چنین اتفاقاتی نیفتند.

یکی از پرخواننده‌ترین نقدها به پروتکل‌شکنی گلشیفه را نصرالله پورجوادی نوشت. مدعای او هم مثل گلشیفته از زبان "ما ایرانیان" بود. اما نصرالله پورجوادی در همین نقد نشان می‌دهد که فرق چندانی با عصاره‌های مجلس در درک پروتکل‌های جهان امروز ندارد. نقد او بر آداب‌ندانی و بی‌ادبی اتفاقاً حاوی سخیف‌ترین بی‌ادبی‌ها بود.

عجیب نیست که گلشیفته فراهانی پروتکل‌شکن، و منتقد سرسخت پروتکل‌شکنی او نصرالله پورجوادی، و عصاره‌های سلفی‌بگیر مجلس، همین که فی‌البداهه دهان مبارک خود را باز می‌کنند و یا مرتکب کاری می‌شوند و یا مطلبی می‌نویسند این همه به هم شباهت پیدا می‌کنند؟

***

پورجوادی در مطلب خود با عنوان "پروتکل‌شکنی بی‌ادبی است" نوشته است : «واژه فرنگی پروتکل که به معنای قواعد و دستورالعمل رفتار و کردار اجتماعی به کار برده می شود معادل همان چیزی است که در فارسی به آن آداب میگوییم و مفرد آن هم ادب است. ایرانیان از قدیم برای هر چیزی و هر کاری آدابی داشتند و در تربیت فرزندان خود هم مهمترین چیزی که به ایشان می آموختند ادب بود. ادب نشستن و برخاستن، ادب غذا خوردن، ادب رفتار با دیگران ، با خردسالان و با بزرگسالان...عربها در زمان پیغمبر چنین آدابی نداشتند. در حضور پیغمبر با هم دعوا میکردند و صدایشان را بلند میکردند...اگر حضرت محمد ایرانی بود هرگز چنین چیزی در محضر او رخ نمی داد، چون ایرانیان آموخته بودند که در مجلس مهتران بدون اجازه سخن نگویند. برای من غیر قابل تصور است که مثلاً شخصی در حضور کوروش و داریوش یا اردشیر و انوشیروان گستاخانه برخیزد و آواز بخواند و بشکن بزند»

کاری به تعبیر "ایرانیان" پورجوادی در این نوشته ندارم که بدبختانه مدعائی یکسره بی‌معناست و اختصاص به پورجوادی هم ندارد. اینها متصرفات کوروش هخامنشی را ایران می‌نامند. اما اگر هم‌تباران تیمور و چنگیز همین ادعا را بکنند به آنها اشغالگر و خونریز می‌گویند. هر جا هم میراث فارسی است کُلّهم مایملک خود می‌دانند. چنین مصیبتی هستند.

اما گیرم که چنین باشد. آیا فقط ایرانیان آداب دارند؟ نصرالله‌خان طوری از آداب ایرانیان می‌گوید که گوئی این یکی نیز نزد ایرانیان است و بس. آخر کدام ملت و کدام قوم و قبیله و عشیره در جهان است که آداب و سُنن نداشته باشد؟ اساساً در نبود حداقلی از فرهنگ و آداب جامعه متمدن بشری شکل نمی‌گرفت. هر جامعه‌ای هم متناسب با شرایط خود آداب خود را داشت و دارد.

اما آنچه امروز از آداب مد نظر است و در این مورد خاص محل نقد است، آدابی است که در مراسمی نظیر شام نوبل مرسوم است. آدابی است که در سالن‌های کنسرت باید رعایت شود. بعضی از این آداب مربوط به هیچ ملتی نیست و یکسره دستاورد مدرنتیه است.

دویست سال پیش لیبرال فرهیخته فرانسوی و یکی از بزرگترین روشنفکران جهان الکسی دوتوکوویل در بخش‌هایی از کتاب خود "دمکراسی در امریکا" بومیان این قاره را با لفط وحشی توصیف می‌کند. امروز در روابط بین‌الملل حتی راسیست‌ترین سیاستمداران هم دست‌کم در ظاهر تلاش می‌کنند تا مرتکب چنین خطائی نشوند. رهبران نژادپرست سیستم آپارتاید اسرائیل هم در یک محفل رسمی از این الفاظ استفاده نمی‌کنند.

اما نصرالله پورجوادی در نقد خود حتی نمی‌فهمد خود را نقطه پرگار آدابدانی دانستن و عرب را به آداب‌ندانی متهم کردن، دیگرستیزانه و دور از ادب است. خاصه در کشوری که مشکل عرب‌ستیزی دارد و کشور عرب‌ها هم هست. جمعیت عرب ایران بیش از جمعیت بعضی کشورهای عربی منطقه است. نژادپرستی چون بنیامین نتانیاهو هم در خصوص تاریخ یهود و تاریخ عرب به شکل علنی چنین سخن نمی‌گوید. تازه همه اینها در شرایطی است که مدعای پورجوادری درست باشد، اتقاقاً هر آنچه در اینجا گفته است دروغ است و موضوع چیز دیگری است.

شعر و آداب و قانون از بزرگترین ویژگی‌های جامعه عرب قبل از اسلام است. عرب قبل از اسلام سفت و سخت‌ترین پروتکل‌ها را دارد. طبعاً بعضی از این پروتکل‌ها و قوانین مانند خون در برابر خون هیچ تناسبی با جهان امروز ندارد. اما در جامعه آن روز عرب کاملاً فراگیر و بدون کمترین تبعیض بود. و می‌دانیم هر پیشرفتی هم در پناه قانون فراگیر میسّر است. پیامبر بزگوار اسلام هم در بستر همین قوانین فراگیر توانستند نهضت اسلامی خود را پیش ببرند. مشخص‌ترین نمونه از کارآمدی این قوانین ماجرای تصمیم به کشتن پیامبر است.

حضرت محمد مهم‌ترین مقدسات قریش را نفی می‌کرد. نهضت محمدی آشکارا علیه سیستم موجود بود. به تعبیر امروزی‌ها پیامبر اسلام کل نظام را زیر سؤال برده بود. به همین خاطر سران و بزرگان قریش تصمیم به قتل ایشان می‌گیرند. اما قانون قبیله‌ای چنین اجازه‌ای نمی‌داد. حاکم مکه همینطوری و داریوش‌وار نمیتوانست دستور قتل کسی را بدهد. میان قبایل و طوایف کمابیش توازن قدرت برقرار بود.

لذا چندین طایفه تصمیم می‌گیرند به اتفاق مرتکب قتل بشوند تا از عکس‌العمل بنی‌هاشم در امان بمانند. و ادامه داستان را هم می‌دانیم. شگفت اینکه در آن تاریخ بسیاری از بزرگان بنی‌هاشم، و به روایتی شخص ابوطالب، هنوز مسلمان نشده بودند. با افکار حضرت محمد مثل سایر رهبران قریش مسئله داشتند. اما قانون باید اجرا می‌شد.

به عبارت دیگر کسانی که در شبه جزیزه عربستان زندگی می‌کردند تنها و بی‌کس نبودند. همواره و حتی اگر علیه وضع موجود هم شورش می‌کردند، در پناه قوانین و پروتکل‌های سفت و سخت آن دوران بودند. چنین جامعه‌ای باشنده‌گان خود را برعکس رعایای توسری‌خور ساسانی جسور بار می‌آورد. عرب خیلی راحت می‌توانست در مقایل رهبران قدرتمند خود حرف بزند.

معروف است یک جوان عرب از میان جمعیت خطاب به خلیفه راشد دوم می‌گوید اگر از راه کج بروی با همین شمشر کج تو را به راه راست هدایت می‌کنیم. اینگونه حرفها را پورجوادی بی‌ادبی و گستاخی میداند. اما چنین رویکردی ریشه در آداب و مناسباتی دارد که به شخص چنین جسارتی می‌دهد. اتفاقاً در قرون بعد و شاید بعد از آشنائی با میراث کوروش و داریوش بسیاری از این آداب عربی تضعیف شد.

در شوره‌زار هخامنشی و ساسانی از این خبرها نبود. اراده اعلیحضرت عین قانون بود. صدای هر مخالفی همراه با تیر و طایفه او خفه می‌شد. پورجوادی می‌گوید اگر حضرت محمد ایرانی بود مثل دربار کوروش و داریوش در حضور ایشان همه مؤدب بودند. پورجوادی نمی‌فهمد که شوره‌زار کوروش و داریوش اساساً استعداد این را نداشت تا در آن نهضتی متولد شود و رشد کند و امروز هم جهانی شده باشد.

***

در آذربایجان ادب حکم می‌کرد فرزندان نزد پدر هرگز پای خود را دراز نکنند. خیلی از دختران و پسران وقتی ازدواج می‌کردند و خود صاحب فرزند می‌شدند، برای مدتها پیش پدر خجالت می‌کشیدند نام بچه خود را به زبان بیاورند. تقریباً محال بود دختری پیش پدر خود بگوید رفته بودم به بچه شیر بدهم. پشت این آداب یک اصل ساده بود. فرزند اگر به سن شصت سالگی هم می‌رسید و به مال و منال فراوان هم دست می‌یافت و خود صاحب نوه هم می‌شد، آداب و سنت‌ها حکم می‌کرد در هر شرایطی خود را زیر سایه پدر بییند و فعلی مرتکب نشود تا نزد پدر نشانی از خودگُنده‌بینی داشته باشد.

یکی از این آداب که طبعاً ریشه خیلی قدیمی ندارد استفاده مردان آذربایجان از کلاه لبه‌دار غربی بود. معمولاً این کلاه را مردان با سن و سال نسبتاً بالا به سر می‌گذاشتند. هیچ جوانی چنین کلاهی نمی‌گذاشت. در ضمن ممکن است در گذشته‌های دورتر کلاه بر سر گذاشتن آدابی داشته است که بعدها با کلاه لبه‌دار غربی جایگزین شده است.

در بالانج ما مردی به نام عباسقلی بود که تقی پسر جوان او کلاه لبه‌دار بر سر گذاشت. در آن محیط و در آن فضا پروتکل‌شکنی بزرگی بود. مؤدبانه هم نبود. طبعاً بیشترین فشار آن بر عباسقلی بود. شیطنت و طعنه رفیق و رفقای عباسقلی هم پایان نداشت.

هم سن و سال‌های عباسقلی به او می‌گفتند : «ائشید عاباسقلی! تقی لبه‌دار قویوب/کجائی عباسقلی! تقی کلاه لبه‌دار گذاشته است» داستان این ماجرا به سن و سال من قد نمی‌دهد. همه را از مرحوم پدرم شنیدم. حتی بعید نمی‌دانم خود ایشان هم دستی در موضوع داشته باشند.

گلشیفته فراهانی موسیقی را می‌شناسد. می‌داند در کشور خود او هنوز پروتکل جاافتاده‌ای برای نشویق خواننده موسیقی سنتی هم وجود ندارد. اما در اسلو و در فضائی سرشار از پروتکل، پروتکل می‌شکند و بعد می‌گوید "ما ایرانیان" عادت به پروتکل‌شکنی داریم. نصرالله پورجوادی هم به او می‌گوید این کار بی‌ادبی است. "ما ایرانیان" از دیرباز اهل آداب بودیم و مثل عرب‌ها در خصور بزرگان خود بی‌ادب نبودیم. آخ عباسقلی! کجائی تا بیائی و ببینی گلشیفته چگونه پروتکل می‌شکند و نصرالله با چه ادبی از بی‌ادبی او می‌گوید. 

 

پی‌نوشت : آهنگ سرژ گنزبور و جین برکین را سال‌ها پیش شنیدم. گویا صدای زمینه در زمان انتشار هم بحث‌انگیز بوده است. نامجو وقتی به خارج رفت یک شعر بی سر و ته با صدائی سرشار از اعوجاج خواند که حاوی همین نوع صداها بود. هنوز نمی‌دانم چرا کار نامجو تقلیدی ناشیانه و حتی ابلهانه از همین آهنگ به نظرم رسید. هنگام نوشتن بیش از حد به حافظه خودم اعتماد کردم. پس از انتشار یکی از دوستانم کار نامجو را فرستاد. دیدم نامجو اگر تحت تاثیر آهنگ گنزبور هم بوده باشد باز هم بی‌احترامی به کار هنرمند فرانسوی است که این مزخرفات را تقلیدی از کار او ارزیابی کنیم. در هر حال چندان هم مهم نیست نامجو از چه کسی تقلید کرده است.